یادداشت هایی برای زندگی
دین و خانواده
نگارش در تاريخ 6 / 1 / 1392برچسب:, توسط س.م.ن

این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.

از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :

«ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.»

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :

من تو را کی گفتم ای یار عزیز

کاین کره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

نتيجه گيري  مولانا از بيان اين حكايت:‌

تو مبین اندر درختی یا به چاه           تو مرا بین که منم مفتاح راه

نگارش در تاريخ 18 / 12 / 1391برچسب:"کشیش","کلیسا","دنیا","تغییر","انگلستان","مرگ",, توسط س.م.ن

تغییر دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم.

بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم. اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!!

 براي ايجاد تغيير در محيط، بايد ابتدا محدوده تحت نفوذ خود را شناسايي كرده و سپس براي ايجاد تغيير در آن محدوده، برنامه ريزي و اقدام نمود.

شما برنده هشتاد و شش هزار و چهار صد سکه طلا، جایزه روزانه شده اید؟

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره.

ولی دو تا شرط داره...

یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافۀ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.

شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.

حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟

زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز ندارید ...

همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم.

 

نگارش در تاريخ 27 / 11 / 1391برچسب:, توسط س.م.ن


بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم ....

بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در 

درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

 

امسال زمستان سختی در راه است

پائیز بود و سرخپوست ها از رئیس جدید قبیله پرسیدند که زمستان پیش رو سرد خواهد بود یا نه. از آنجایی که رئیس جدید از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قدیمی سرخپوست ها چیزی نیاموخته بود. او با نگاه به آسمان نمی توانست تشخیص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراین برای اینکه جانب احتیاط را رعایت کند به افراد قبیله گفت که زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان باید هیزم جمع کنند.

چند روز بعد ايده اي به نظرش رسيد. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسي تماس گرفت و پرسيد:آيا زمستان امسال سرد خواهد بود؟

كارشناس هواشناسي پاسخ داد:به نظر مي رسد اين زمستان واقعاً سرد باشد.

رئيس جديد به قبيله برگشت و به افرادش گفت كه هيزم بيشتري انبار كنند. يك هفته بعد دوباره از مركز هواشناسي پرسيد: آيا هنوز فكر مي كنيد كه زمستان سردي پيش رو داريم؟

كارشناس جواب داد:بله، زمستان خيلي سردي خواهد بود.

رئيس دوباره به قبيله برگشت و به افراد قبيله دستور داد كه هر تكه هيزمي كه مي بينند جمع كنند. هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسي پرسيد:آيا شما كاملاً مطمئن هستيد كه زمستان امسال خيلي سرد خواهد بود؟

كارشناس جواب داد: قطعاً و به نظر مي رسد زمستان امسال يكي از سردترين زمستان هايي باشد كه اين منطقه به خود ديده است.

رئيس قبيله پرسيد:شما چطور مي توانيد اين قدر مطمئن باشيد؟

كارشناس هواشناسي جواب داد: چون سرخپوست ها ديوانه وار در حال جمع آوري هيزم هستند.

نکته: متاسفانه مديران ناكارآمد به دليل نداشتن دانش و تخصص لازم، مغرور بودن و خودخواهي، منفعت طلبي شخصي، انحصارطلبي و فراهم نكردن نظام هاي اطلاعاتي و تصميم گيري مناسب، در بيشتر موارد مرتكب تصميم هاي اشتباه و نابخردانه و شايد هم مغرضانه مي شوند كه هزينه هاي زيادي را به مجموعه تحت مديريت آنان وارد مي كند. اگر تصميم هاي نادرست اين گونه مديران آغازگر چرخه معيوبي نيز باشد در اين صورت اثرات منفي و مخرب اين تصميم ها بيشتر و بيشتر خواهد شد تا حدي كه مي تواند به بحران و يا نابودي سيستم منجر شود

پس چه بهتر است همیشه به دنبال پست و مقام نباشیم، گاهی به توانایی ها و تجربیات خود بیشتر فکر کنیم، شاید واقعا از پس هر کاری بر نمی آئیم...

 

نگارش در تاريخ 22 / 9 / 1391برچسب:"قضاوت","موسسه خیریه","وکیل","تحقیقاتی","زود","ریال",, توسط س.م.ن

زود قضاوت نکنید!

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.

نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که  مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟

چه حالی می شدی اگر می دانستی...؟

جنگ تمام شده بود و بسیاری از شهدا جا مانده بودند. دلمان پیش آنها بود. باید می رفتیم و بر می گرداندیمشان؛ اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمی کرد. بالاخره یک فرصت ده روزه گرفتیم. گذشته از دوری راه، دوروبرمان پر از میدان های گسترده ی مین بود. چند روزی کارمان جستجو، سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود. فرصت ما، روز نیمه شعبان به پایان می رسید. بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روز عید به خودمان برسیم. اما شهید غلامی گفت: «نه تازه امروز روز کار است و باید عیدی خود را امروز از آقا بگیریم.» همه به این امید حرکت کردیم اما هرچه بیشتر جستجو می کردیم نا امید تر می شدیم. آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد: «آقاجون دیگه خجالت می کشیم تو روی مادرای شهیدا نگاه کنیم...»باید وداع می کردیم و برمی گشتیم. بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند. چند لحظه بعد فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه بیرون بیاورد میخکوبمان کرد. به سویش دویدیم...شقایق درست روی جمجمه شهیدی سبز شده بود!.

چه حالی می شدی در این غروب نیمه شعبان، اگر می دانستی نام این شهید، «مهدی منتظرالقائم» است!

 

خاطراتی از محمد احمدیان      

  کتاب تفحص

 

راز موفقیت در زندگی

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه ی رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد رزمی کار سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت که استاد، از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد و استاد نیز پذیرفت. در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در طول این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. خبر رسید که تا یک ماه دیگر مسابقات محلی جودو برگزار می شود.استاد به کودک فقط یک فن آموزش داد وتا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن یک فن کار کرد. هنگام انجام مسابقات، کودک در میان اعجاب همگان توانست در مقابل حریفان خود با همان یک فن پیروز شود.  سه ماه بعد نیز کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز مقام اول را کسب کند و سال بعد در مسابقات کشوری، کودک ده سالۀ یک دست توانست مقام قهرمانی را کسب کند. بعد از پایان مسابقات، کودک راز پیروزی اش را از استاد پرسید. استاد پاسخ داد:« دلیل پیروزی تو این بود که اولاً تو به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ثانیاً تمام امیدت همان یک فن بود ثالثاً اینکه تنها راه مقابله و دفاع در برابر این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!

یادبگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از بی امکانی به عنوان نقاط قوت است.

 

نگارش در تاريخ 14 / 5 / 1391برچسب:, توسط س.م.ن

اگه وجود خدا باورت بشه، خدا واسه باورت یه نقطه میذاره و یاورت میشه...

مرد جوان مربی شنا و دارنده ي چندین مدال المپیک بود، اما به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند می شنید مسخره میکرد. شبی از شب ها مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین براي شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطۀ تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روي دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمیر خالی شده بود!!!

اینجا بود که احساس کرد، حتی با اینکه وجود عظیم پروردگار را نادیده می گرفته، اما او همچنان هوای بندۀ کوچکش را دارد...

نگارش در تاريخ 12 / 5 / 1391برچسب:"پیامبر","دعا","مستجاب","گناه","آلوده","برادر", توسط س.م.ن

مردی از پیامبر (ص) پرسید:

چه کنیم که دعایمان مستجاب شود؟

حضرت پاسخ داد: با زبانی دعا کنید که با آن گناه نکرده باشید.

مرد متعجب و ناراحت گفت: یا رسول الله همه ما زبانی آلوده به گناه داریم!

حضرت فرمودند : زبان تو برای تو گناه کرده است نه برای برادر تو .پس زبان تو نسبت به برادرت بی‌گناه است و زبان او نسبت به تو .

برای یک‌دیگر دعا کنید تا مستجاب شود  . . .

التماس دعا

نگارش در تاريخ 6 / 5 / 1391برچسب:", توسط س.م.ن

جواب دندان شکن

...ابن ابی العوجاء از هشام بن حکم پرسید:مگر خدا حکیم نیست؟

هشام گفت: بله، خداوند احکم الحاکمین است.

ابی العوجاء گفت: خداوند در آیه ای می فرماید:« فانکحوا ما طاب لکم من النساء مثنی و ثلاث و رباع فان خفتم الا تعدلو فواحدۀ»«ازدواج کنید با آنچه که خوش آید شما را از زنان دو و سه و چهار و اگر بترسید که عدالت را پیشۀ خود نکنید پس یکی را به ازدواج خود درآورید» مگر این حکم قرآن نیست؟

هشام گفت : بله.

ابی العوجاء گفت: پس چرا در جایی دیگر از قرآن خدا می فرماید: «ولن تستطیعوا ان تعدلوا بین النساء و لو حرصتم فلا تمیلوا کل المیل فتذروها کالمعلقۀ» «و هر گز نمی توانید بین زنانتان عدالت را رعایت نمایید اگرچه بسیار علاقه به رعایت اعتدال علاقه داشته باشید...» کدام حکیم به این گونه سخن می گوید؟!

هشام جوابی نداشت، ازین رو به مدینه نزد حضرت امام صادق علیه السلام آمد و ماجرای خود را بازگو کرد.

حضرت فرمودند: اینکه خدا می فرماید: «فانکحوا ما طاب لکم....» مقصود عدالت در نفقه (خرج زن) است و اما اینکه می فرماید: « ولن تستطیعوا ان تعدلوا...» مقصود عدالت در محبت است.

چون هشام این جواب را به ابت ابی العوجاء رسانید، وی گفت: به خدا این جواب از خودت نیست.

 

نگارش در تاريخ 6 / 5 / 1391برچسب:, توسط س.م.ن

دعا می کنم و مستجاب نمی شود!!!

شخصی به حضور امام صادق (ع) آمد و گفت: در قرآن دو آیه است که من بر طبق دستور آن دو آیه عمل می کنم ولی نتیجه نمی گیرم!

امام صادق (ع) فرمود: آن دو آیه کدام است؟

عرض کرد: اول: «ادعونی استجب لکم»«بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را»

دوم:« وما انفقتم من شی فهو یخلفه و هو خیر الرازقین »« هر چیزی را در راه خدا انفاق کنید، خدای جای آن را پر می کند و او بهترین روزی دهندگان است ».

من دعا می کنم و مستجاب نمی شود، و انفاق می کنم ولی عوضش را نمی بینم!

امام صادق (ع) در مورد آیه اول فرمود: آیا فکر می کنی که خداوند از وعده خود تخلف کند؟

 عرض کرد: نه.

حضرت فرمود: پس علت استجابت نیافتن دعا چیست؟

عرض کرد: نمی دانم!

حضرت فرمود: ولی من به تو خبر می دهم. کسی که خدا را در آنچه امر به دعا کرده اطاعت کند و جوانب دعا را رعایت نماید دعایش اجابت خواهد شد.

او  عرض کرد: جوانب و شرایط دعا چیست؟

حضرت فرمودند: نخست حمد خدا می کنی و نعمت او را یادآور می شوی. سپس شکر می کنی و بعد بر پیامبر درود می فرستی سپس گناهانت را به خاطر می آوری و اقرار می کنی و از آنها به خدا پناه می بری و توجه می نمایی.

اما در مورد آیه دوم، آیا فکر می کنی خداوند خلف وعده می کند؟

عرض کرد: نه.

حضرت فرمود: پس چرا جای انفاق پر نمی شود؟ عرض کرد: نمی دانم.

حضرت فرمود: اگر کسی از شما مال حلالی به دست آورد و راه حلال انفاق کند، هیچ درهمی را انفاق نمی کند مگر اینکه خدا عوضش را به او خواهد داد.

نگارش در تاريخ 22 / 3 / 1391برچسب:"غمگین","مراسم تدفین","سومین همسر","رفیق","دعوت",, توسط س.م.ن

حتّی یکـــــــــــــــــــبار!!!

شخصی در مراسم تدفین سومین همسرِ یکی از رفقایش حضور یافت. وقتی به خانه بازگشت، سخت غمگین و اندوهناک بود. زنش علت ناراحتی اش را پرسید.

مرد گفت: چرا ناراحت و غمگین نباشم؟! رفیقم تاکنون سه بار مرا در چنین مراسمی دعوت کرده و من هنوز نتوانسته ام حتی یکبار از او چنین دعوتی بعمل آورم!!!!

نگارش در تاريخ 20 / 3 / 1391برچسب:"خر","عیار","مادر","بی احترامی","ریسمان","نفرین",", توسط س.م.ن

خر بی شرم!!!

شخصی ریسمانی به سر خر خود بسته بود و او را به دنبال خود می کشید. عیّاری آمد و آن ریسمان را آرام باز کرد و بسر خود بست. چند دقیقه گذشت، سرفه کرد. صاحب خر نظر به عقب کرد و دید به جای خر ، ریسمان بر گردن آدمی بسته است!

گفت: خر من چه شد؟ آن عیّار گفت: من همان خرم، چون به مادر خود بی ادبی کرده بودم، در حق من نفرین نمود و خدا مرا خر کرد، حال دل مادرم برحم آمده و دعا کرده و من دوباره آدم شدم!!!

پس آن مرد ریسمان باز کرد و او را آزاد کرد و از وی عذر خواست که من نمی دانستم و چند وقت از تو بار کشیدم و بر سر تو سوار شدم؛ از تقصیر من بگذر!!!

چند روزی بگذشت تا اینکه روزی مرد، در میان مال فروشان خر خود را دید که او را می فروشند. پیش آمد و سر بر گوش خر گذاشت و گفت: ای بی شرم؛ دوباره به مادرت بی ادبی کردی که خر شدی؟! دیگر تو را نمیخرم!!!

امام جماعتی هنگام نماز آیۀ انا ارسلنا نوحاً الی قومه... را می خواند. اما چون ادامۀ آیه را فراموش کرده بود، مرتباً همین قسمت را تکرار می کرد. سرانجام یکی از نماز گزاران که حوصله اش سر رفته بود، از پشت سر فریاد زد: بابا، اگر نوح نمی رود کسی دیگر را بفرست!!!

تبلیغ با لباس بدل

مرحوم آیت الله العظمی بروجردی، کسی را به یکی از کشورهای غربی برای امر تبلیغ اعزام داشتند، این شخص که در لباس روحانیت بود، از همان نخست از آن حضرت خواسته بود که اجازه دهد تا مدتی با لباس معمولی و غیر روحانی در آن کشور تبلیغ کند، و وقتی به اصطلاح «جا افتاد» آنوقت لباس روحانیت خود را آشکار نماید. ایشان در پاسخ وی فرمود: من تو را فرستادم که آنان را به شکل خود در آوری، تو می خواهی از همان نخست به شکل آنان درآیی؟!...

 

جوانی کنار رودخانه ای خروشان نشسته بود و غمگین و افسرده به جریان آب نگاه می کرد.

حکیمی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد، کنارش نشست.

مرد جوان وقتی حکیم را دید بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام، زندگی ام به هم ریخته، به شدت نیازمند آرامش هستم اما نمی دانم این آرامش را از کجا بیابم؟

حکیم برگی را از روی زمین برداشت و به آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.

سپس حکیم سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل آب فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرارگرفت.

حکیم گفت: این سنگ را دیدی؟! به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق رودخانه قرار گیرد. حال، تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟

مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست.

او با هر افت و خیز آب بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!

اما سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم.!.

حکیم لبخندی زد و گفت: پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.

حکیم این را گفت و بلند شد تا برود.

مرد جوان پرسید: شما اگر جای من بودید، آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

حکیم لبخندی زد و گفت: "من در تمام زندگی خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد، پس از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم... من آرامش برگ را می پسندم...!

شهید مطهری نقل می کند: در شهر موذن بدصدایی بود، پس از مدتی یک یهودی برایش هدیه ای آورد و گفت این هدیه را از من قبول کن؟ موذن تعجب کرد. یهودی گفت: تو به من یک خدمت بزرگ کرده ای من دختری دارم که مدتی بود تمایل به اسلام پیدا کرده بود، از وقتی تو اذان می گویی، دیگر از اسلام بیزار شده است!!!

 


ادامه مطلب...
به عمرت بیشتر بخل بورز تا به مالت!...

جای تاسف است که در نظر بسیاری از مردم چیزی از وقت و زمان و این رشته طولانی ارزان که نامش عمر است بی قیمت تر و بی ارزش تر وجود ندارد. پیامبر (ص) به ابوذر فرمودند: «ای ابوذر ! از آن بپرهیز که خیالات و آرزوها سبب شود که کار امروز به فردا بیفکنی، زیرا تو متعلق به امروز و مال امروز هستی نه مال روزهای نیامده؛ در آنجا که کار مفید و لازم و خداپسندی می خواهی انجام دهی تاخیر و دفع الوقت را روا مدار؛ ای ابوذر! به عمرت بیشتر بخل بورز تا به مالت»


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ 11 / 2 / 1391برچسب:, توسط س.م.ن

  گمشده

شخصی خری گم کرده بود و گِرد شهر می گشت و .....

 

برو به ادامه مطالب...


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ 11 / 2 / 1391برچسب:, توسط س.م.ن

طبیب فهمیده

جوانی دست پیرزنی را گرفته و به دنبال خود می برد. در راه شخصی به آنها رسید و گفت: این کیست و به کجایش می بری؟......

برو به ادامه مطالب...


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ 9 / 2 / 1391برچسب:"نقاش","چشم","کور","پا","لنگ",افراط","ماهر","پادشاه",, توسط س.م.ن

نقاش ماهر

پادشاهی که یک چشم کور و یک پای لنگ داشت، از نقاشان بزرگ کشور خود دعوت کرد تا شکل و قیافه اش را نقاشی کنند. پادشاه نشست و نوبت نقاش اول شد.......


ادامه مطلب...

مبارزه ای بزرگ تر

رسول اکرم(ص)، گروهی را به جهاد فرستادند. آنها رفتند و مردانه و دلیرانه وظیفه مقدس خود را انجام دادند و باز گشتند؛ وقتی که برگشتند، رسول خدا به استقبالشان آمدند و به آنها خوش آمد گفتند. اما ......


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ 4 / 2 / 1391برچسب:"داستانک","کوهنورد",خدایا","اعتماد",, توسط س.م.ن

 

به او اعتماد کن...

 

 

داستان درباره کوهنوردی است که قصد صعود به قله کوه بلندی را داشت. او پس از مدتها آماده سازی، بالاخره ماجراجویی خود را آغاز کرد، ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خودش می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.......  

 


ادامه مطلب...

اسلایدر

دانلود فیلم